سجده ی خورشید

 

دیگر برای چاه فقط آه مانده است


حسرت برای دیدن آن شاه مانده است


هر لحظه تازه می کند آن زخم کهنه را


بغضی که در گلوی تر چاه مانده است


با رفتن سپیدی خورشید از زمین


مشکی تیره ای به تن ماه مانده است


از ناله های نیمه شب آسمان مهر


یک سجده تا قیام سحرگاه مانده است


آب زلال سفره ی ایتام اشک چشم ...


دیگر برای چاه فقط آه مانده است

 

بانوی سخاوت

 

آن روزها زمین قفس جان و مال بود


این چیزها همیشه سرش قیل و قال بود


" آیا برای راه خدا نیست عابری؟ "


این مسئله برای خودش یک سوال بود


آن روزها که بعثت پیغمبری هنوز


در متن شهر حاشیه ها یک نهال بود


بانویی از حقیقت خورشید خط گرفت


شد محتوای ارزش و هر چه کمال بود


آری میان سردی بی رحم زندگی


بی او دوام فصل سخاوت محال بود

 

دمای حس صمیمانه


به عطر موی بلندت که یک اثر شده است


و شرح حال نسیمی که مختصر شده است


گرفته حال و هوای لبم حلاوت تو


تمام ثانیه هایم پر از شکر شده است


و سالنامه ی سردی که خاطراتش ریخت


به فصل گرم حروف تو معتبر شده است


نگفته های لطیفی که برگه در دل داشت


به لطف بارش مهر تو پر ثمر شده است


چقدر نقطه ی جوش علاقه ات بالاست


درونم آتش عشق تو شعله ور شده است


و با حرارت چشمان شهر آشوبت


دمای حس صمیمانه بیشتر شده است


خداحافظی


رفتن از اين ديار خطر ساز ساده نيست


راهي بجز عبور از اين خط جاده نيست


آري رسيده وقت خداحافظي ولی


در دل هنوز صحبت عزم و اراده نيست


بايد براي درد تو مرهم شوم ولي


کاری كه پیش از اين روش و رسم بوده نيست


در عالم قرين شده با عشق غير تو


جايي براي عشوه و ناز و افاده نيست


آباد بوده ای و من از دوريت خراب


مثل شراب ناب كه در هيچ باده نيست

تهمت


يك دوست نه و هزار دشمن دارد


صد تهمت ناروا به گردن دارد


از نيش و كنايه هاي مردم قلبي


از سنگ نه بلكه خرده آهن دارد


تاريك شده است پيش چشمش دنيا


هر چند نگاه نيك و روشن دارد


از بافته هاي تلخ مردم چنديست


يك عالمه التهاب بر تن دارد


آنقدر دلش گرفته از دنيا كه


نه درد و دلي براي گفتن دارد


نه در دل آتشين اين عالم سرخ


حس و رمقي براي ماندن دارد


قلب من


از شيشه هاي ساده ي نيلي بلورتر


از ظرف هاي نشكن چيني جسورتر


يك چهره ي مجسّم عاشق درون دل


از پيش چشم تشنه ي آيينه دورتر


آري كتاب عاشقي ام را نوشته ام


چندين هزار مرتبه حتي قطورتر


با ديدنم تو باز پريشان شدي ولي


مثل هميشه خاطر من جمع و جورتر


من يك تنور داغ كه آتش دريدم و ...


اما هميشه سينه ي دنيا تنورتر


احساس


در واپسين نفس ها دل شوق آمدن داشت


احساس با تو بودن را خواهش از بدن داشت


گويي كه جان نبايد تنها به اوج مي رفت


انگار در درونش روح تو هم وطن داشت


سرد است خانه بي تو هر فصل چون زمستان


آري و خانه مثل قلبم كفن به تن داشت


ننوشته هاي قلبم در دفتري كه خاليست


جامانده در نگاهي كه فصل ها سخن داشت


باور نكرد قلبم در بند او اسير است


در اصل عشق عاشق، معشوق سوءظن داشت


حادثه

 

بگذار عمق فاجعه را بازگو كنم


از راز بين حادثه ها گفت وگو كنم


قلبم درون قافله اي جاي مانده است


بايد تمام جادّه را زير و رو كنم


صد حرف پيش روست و صد حرف پشت سر


بايد كه راه مختصري جست و جو كنم


يا نه! دوباره دست سفر را بگيرم و


با فصل سرد فاصله ها روبرو كنم


روزم شب است و چشم و دلم غرق در غروب


بايد طلوع روزنه اي آرزو كنم


کبوتر بی پناه

 

اشک گمنامي شدم آهسته در يادت چکيدم


با سلام ساده اي تا گونه ي دريا رسيدم


موج مهر تو تمام اشک هايم را جلا داد


چشمه ي آبي شدم از ساحل غم ها بريدم


باز هنگام دويدن در پناه مهربانت


مثل قلب بي پناه بچه آهويي تپيدم


در پناه امن و گرم يک ضريح آسماني


لحظه ي پرواز اميّد کبوتر را کشيدم


خواب ديدم اين دل پژمرده ام را بال دادي


در حريم بارگاهت با کبوترها پريدم

 

آینه های محدب

 

اين روزها خيال مرا گر گرفته است


چشمم دوباره ژست تکبر گرفته است


اينجا تمام آينه هايش محدّب اند


تصوير، رنگ تلخ تنفر گرفته است


تصوير من هميشه برايم مکدّر است


آيينه هم مرا به تمسخر گرفته است


عطر نگاه شعبده انگیز عشق من


مثل هميشه بوي تظاهر گرفته است


ديگر به وقت صحبت با من غريبه اي


حرفم نقاب چهره ي دلخور گرفته است